کیارشکیارش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دو ماهگی

امروز پسرم دو ماهه شده هوراااا  عزیزم امروز منو بابا محمّد و خاله مژگان بردیمت بهداشت واکسنتو زدیم. خانومی که واکسنو میزد اول صورتتو لمس کرد تا بیدار شی بعد واکسنو تزریق کنه، همون موقع شروع کردی به گریه کردن .قربونت برم خیلی مظلومانه گریه میکنی . الانم که دارم این مطلبو مینویسم بهت استامینوفن دادم خوابیدی ولی همش پاهاتو تکون میدی دردت میگیره . تا حالا پسرم خیلی کارا یاد  گرفته ، وقتی باهات حرف میزنم کلی برام میخندی .یه هفته ای هست که میخوای غلت بزنی و بالشتتو بخوری ، بعضی شبها هم که بیداری با خودت حرف میزنی به اصطلاح غرغر میکنی. یه چیز جالب اینه که وقتی شیر میخوای گریه میکنی همش میگی مُ یا مِ  . به بابا محمّد گفتم باورش...
25 شهريور 1392

مسابقه زیباترین عکس نی نی های کلوب

پسرم کلوب نی نی سایت که عضوشم یه مسابقه گذاشته بود برای انتخاب بهترین عکس . منم چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم . دیشب منو بابا محمد کلی تلاش کردیم تا تونستیم این عکس رو ازت بگیرم آخه وروجک خیلی تکون میخوردی خلاصه با کلی زحمت این شد که میبینی. ...
17 شهريور 1392

ماجراهای کیارش و ننه سشوار

پسرم امروز که دارم این مطلبو مینویسم 49 روزته، تو این مدت به جز چند روز اخیر پسر آرومی بودی خیلی مامانتو اذیت نکردی. تا 40 روزگیت اصلا متوجه نشدم چه جوری گذشت ، ولی چند روزی هست که دل دردت بیشتر شده منم با یه ترفند جدید ساکتت میکنم مجبور میشم برات سشوار روشن کنم با صدای سشوار آروم میشی گاهی وقتها خوابتم میبره. دیروز بابا محمّد هر وقت که گریه میکردی سشوار رو  برات روشن میکرد تو هم خیلی زود آروم میشدی .اینطوری میتونم به کارامم برسم .واسه همین به سشوار میگم ننه سشوار چون خیلی کمکم کرده .    ...
12 شهريور 1392

بدون شرح ...

ازخداپرسیدم خدایا چه چیزی  تورا ناراحت میکند خداوند فرمود هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم  که گویی به جز او بنده ای ندارم ولی او چنان سخن میگوید انگار من خدای همه هستم الا او. ...
4 شهريور 1392

اولین مسافرت آقا کیارش

پسر گلم 14 روزت بود که من و تو و بابایی رفتیم شمال. تمام طول راه تو بغل مامانی خوابیده بودی. هوا خیلی خوب بود بارون قشنگی میبارید. همه منتظر بودن تا تو رو ببینن به خصوص پدرجون فتح الله و عمه مائده و عمو احمد و دایی محسن و زندایی مونا چون هنوز ندیده بودنت. همه ی فامیل های من و بابایی اومدن تو رو دیدن همه گفتن چقدر شبیه بابایی هستی.روزهای خوبی رو گذرونیدم ،قرار شد بود همون جا تو رو ختنه کنیم. 26 روزت بود که من و مادرجون عذار و زندایی زهرا بردیمت کلینیک دکنر اسدالله پور ختنه ات کردیم.عزیز دلم خیلی اون روز گریه کردی وقتی آوردیمت خونه خاله ماریا بغلت گرفت با چشمات از ما شکایت میکردی که چرا اذیتت کردیم خیلی بامزه شده بودی  . 8 روز طول کشی...
4 شهريور 1392

عکس های 1 ماهگی

با تشکر از عمو احمد و دوستش که این عکس های خوشگلو از پسرم گرفتن تو این عکس همه چی آرومه وقتی پسرم اخم میکنه وقتی پسرم تعجب میکنه و انگشت به دهان میشه وقتی پسرم میخنده وقتی پسرم گریه میکنه نگاه عاشقانه منو پسرم به هم اینم عکس دو مرد محبوب زندگیه من   ...
3 شهريور 1392
1